پهلوان بابل _قسمت پنجم

کوروش کبیر

سلا م باز هم من اومدم و با یک داستان دیگر از کوروش...

پهلوان بابل:اجازه فرمایید در کشور ماد به دو شبانه روز به عقب برگردیم

زیرا از بدو وررود عروس ارمنستان با حوادث مترقبه روبه رو شدیم. چنانچه در چند فصل قبل متذکر شدیم سراسر ماد غرق در عیش و نوش است. مژده ازدواج پادشاه و انتقال «دیگرانوهی» به اکباتان خصوصا 10 روز آزادی کامل واستفاده مجانی از غذاهای دولتی ، به قدری مردم را خوشحال کرده بود که سر از پا نمی شناختند.

قصر سلطنتی اکباتان مانند غالب قصور مجلل سلاطین به رسم آن زمان بود که شبیه حصاری بنا شده بود و دور تا دور آن را دیوار مرتفعی محاصره کرده بود و دروازه ورودی آن که متصل به میدان سیاست بود ، محل اجتماع قراولان و اتاق مخصوص افسر نگهبان بود . مدخل کاخ به وسیله دو لنگه در بزرگ آهنین و قطور مشخص شده بود و این درهای ضیم ومحکم ، شب ها بعد نواختن طبل خاموشی بسته می شد و احدی جرات نمی کرد آن را باز کند، مگر اینکه اسم شب را بداند و کاری ضروری و فوری با امپراطور داشته باشد.اولین شب ورود عروس ارمنستان شاه دستور داد ، در بزرگ کاخ ساعتی زود تر بسته شود  وتا پایان مراسم عروسی که مدت 10 شبانه روز است ، این روش ادامه داشته باشد.

در آن زمان رسم بود ،همه ساله یک شخصیت برجسته و در راس صد تن از سپاهیان نیرومند و قوی ، از هر مملکت به اکباتان بیایند و مدت 3 ماه و غالبا بیشتر مهمان پادشاه بودن.وظیفه این عده آن بود که در جشن واعیاد شرکت نموده ، در شکار پادشاه را همراهی نموده، اگر جنگی پیش آمد سرپرست این عده 100 نفری باشد. سالی که شرح آن رفت و عروس ارمنستان وارد اکباتان شد ، پنج دسته صد نفری از پنج کشور:آسور – پارس – مصر – اسپارت – یونان در اکباتان وجود داشتند . از کشور پارس شخصیت بزرگ و برجسته ای به نام «آرباکس» در اردوی موصوف شرکت داشت. آرباکس جوانی خوش هیکل و زیبا و بلند قامت بود. آرباکس قریب 20 روز به همراه یک سپاه 100 نفری در اکباتان سکونت داشت . روز بیستم اقامت وی در اکباتان مصادف با روز پنجم عروسی بود. آرباکس نمی دانست شب گذشته اردوی جدیدی که متعلق به بابلی ها بود  وارد پایتخت شده . در هر صورت آرباکس لباس خود را بر تن نموده  شمشیرش را بر کمر وصل کرده و از اردوی خویش جدا گردیده و به خیابان رفته.  به محض ورود آرباکس به خیابان سر ها همه به طرف او برگشت . دختران و زنان زیبا با دیدن آرباکس به حسرت به او نگاه می کردند.آرباکس هنوز چند قدم نرفته بود که صدای دختری را از پشتش شنید و: عالیجناب توقف کنید . آرباکس به محض برگشتن صورت یک دختر را دید که 14 سال بیشتر نداشت اما زیبایی خیره کننده ای داشت. آرباکس به محض دیدن دختر او را شناخت زیرا بارها اورا در دربار پادشاه و پشت سر عروس می دید.آرباکس: سیرانوش من تو را شناختم  تو خواهر ملکه ی زیبای آرمنیا هستی. اما مکالمه من وتو در در معابر عمومی و در انظار اهالی ماد خطرناک است... من عقیده دارم که همینطور به راه رفتن ادامه دهیم من هم می توانم در قفای تو با فاصله یک قدم  بیایم . سیرانوش: من حامل پیامی از  خواهرم ملکه آرمنیا هستم. آرباکس: آیا بهتر نیست در در گوشه خلوتی با هم حرف بزنیم؟ سیرانوش: نه عالیجناب زیرا تمام چشم های مامورهای دولتی در نهایت دقت و کنجکاوی هستند.سیرانوش : من حامل پیامی از ملکه هستم .آرباکس : من خواهر تو را که با همه زیبایی نصیب این خوک فربه شده را میشناسم . من الآن از خوشبخت ترین مردان عالمم.آرباکس : سیرانوش پیامت را بگو چون الآن به ما مشکوک میشوند. سیرانوش:خواهرم میل دارد شما را به تنهایی در نقطه خلوت ببیند.او می خواهد ماموریتی به شما بدهد که از عهده هیچ کس بر نمی آید.او باغچه متصل به خوابگاه خود را برای این ملاقات تعیین کرد.آستیاگس امشب بر اثر افراط در آشامیدن چنان مست واز خود بی خود شد که مثل گاوی فربه به خواب فرو رفته.

پنجره خوابگاه خواهرم به داخل قصر باز میشود و خوشبختانه درختی بلند رو به روی آن قرار دارد. با این که این عمل بسیار خطرناک است و ممکن است جان شما و ملکه به خطر بیفتد خواهرم از شما خواهش کرده که امشب خود را به هر طریق به میعاد گاه برسونید.آرباکس:سیرانوش عزیز از قول من به خواهرت بگو که من در مقابل این مژده حاضرم جانم را فدا کنم.سیرانوش: اجتناب از سر و صدا به امید دیدار عالیجناب. سیرانش 20 قدم بیشتر دور نشده بود که صدای مردی از پشت شنیده شده بود و گفت:آری دختر زیبایی بود. آرباکس که سخت به وحشت افتاده بود به سرعت روی برگردانید و در مقابلش یک جوان ناشناس خوش هیکل و دلنشین را دید. در آن موقع نا شناس با صدای بلند می خندید. عابرین متوقف شده و به آن دو جوان غول پیکر نگاه میکردند. آرباکس که از تجسم این که راز او در اولین قدم فاش شده خون به کله اش صعود کرد و به سرعت شمشیرش را از کمر بیرون کشید.آرباکس: آقا به نظرم شما دیوانه هستید.والا هیچ آدم عاقلی بی جهت در صدد تمسخر دیگری بر نمی آید.ناشناس: آری عالیجناب من دیوانه هستم که از دیدن شما به وجد آمدم مگر نگفته اید که دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید آرباکس تحمل این همه اهانت را نداشت و: آقا از خود دفاع کنید .ناشناس: بیا ببینم چه در بازو داری؟ بیا که من از بیکاری خسته شده ام امروز تفریح خوبی خواهم داشت مخصوصا مبارزه بین دو دیوانه .اگر حریف حمله طرف را با شمشیر خود دفع نمی کرد به طور مسلم هر ضربه شمشیر خود را در جهت فرو آمدن شمشیر نگاه میداشت و به این وسیله راه پایین رفتن شمشیر را سد می کرد.آرباکس در همان ضربات سوم و چهارم احساس کرد که حریف او حریف قدرتمندی است.عرق از  سر و روی آرباکس سرازیر شده بود . آرباکس می خواست ششمین بار شمشیرش را فرود بیاورد اما در حققیقت خجالت می کشید. به راستی پهلوان شجاع خجالت کشید زیررا او در نهایت جوانمردی میتوانست در همان ضربه اول به جای دفاع حمله کند.آرباکس شمشیر را با هردودست بالای سر گرفت و معنی آن این بود که نوبت تو است که حمله کنی.ناشناس: اینک پهلوان پارسی از خود دفاع کن. بگیر آرباکس این ضربه شیر مرد بابل را ...بگیر تا استخوان هایت زیر ضربات شمشیر شیر مردان بابل نرم شود.ناشناس شمشیر را بالا گرفت وتا آمد بزند در نهایت حیرت عابرین شمشیر را به گوشه ای انداخت و آرباکس را در آغوش گرفت.آرباکس که نزدیک بود دیوانه شود و دلیلی برای این عمل ناشناس نمیدید. ناشناس : من دست دوستی به طرف تو دراز میکنم آیا دوستی مرا قبول میکنی؟ آرباکس:من با اینکه اسم شما را نمیدانم دوستی شما را قبول میکنم.ناشناس:من سرپرست اردوی بابلیان هستم ومرا «به له زیس» یا کوهکش می نامند.هر دو آنها به طرف کاخ سلطنتی راه افتادند.بعد از اینکه دو دوست در خیابان تنها شدند کوهکش: آرباکس لابد میدانی بابلیان در غیب گویی و ستاره شناسی ید طولانی دارند.آرباکس سخت کنجکاو آیند خود شد و : آینده من چیست؟ کوهکش:آفتابی از شرق طلوع خواهد کرد که درخشندگی عجیبی دارد. نور این آفتاب نیمی از جهان را خواهد گرفت . این آفتاب زاده تقدیر و فرزند سرنوشت است. از پارس ظاهر میشود ،برنیمی از جهان تسلط خواهد یافت و در آن روز تو دست راست و مشاور مخصوص فرزند سرنوشت خواهی بود. راز این موفقیت این است که این زن خواهر زیبا تر از خود دارد که به حرم آفتاب خواهد رفت... تو خواهر زوجه فرزند تقدیر را به عقد خود در خواهی آورد می فهمی پیش برو و نترس من هم در قفای تو خواهم آمد. تا روزی که آفتاب طلوع کند  و ترا وسیله انعکاس روشنایی خویش قرار دهد...

با تشکر از شما که این قسمت را هم خواندید تا شب دیگر خداحافظ . حتما نظر دهید ودر مورد این بحث ها گفتگو کنید...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:56 توسط A.A| |